همیشه از زنگهای ناگهانی میترسیدم؛ از تلفنهایی که نیمهشب به بعد صدایشان بلند میشد، از خبرهای بد. حالا دیگر ترسم ریخته چون تجربهاش کردم. بامداد جمعه بود که تلفن زنگ خورد، ساعت از نیمهشب گذشته بود و خبر آمد که عزیزترین آدم زندگیام را از دست دادم. همین. خبر کوتاه بود و کاهندهٔ جان . و از آن روز به بعد، جسم و روح و تمام بودنم، درد میکند. نمیدانم چطور همهٔ آن لحظهها را دیدم و هنوز زندهام...
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 141
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 145
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 150
با مادر توی تاکسی نشسته بودیم و از آزمایشگاه برمیگشتیم. حواسم به سوزش آرنج دست راستم بود و گوشم به حرفهای رانندۀ تاکسی. میگفت: «تازگی، دربسترفتنها رو نوبتی کردیم که به همه برسه. همون یکم پول هم غنیمته. مملکت که داره میسوزه کلا. کود شیمیایی زمین کشاورزی رو میخریدیم 40 هزار تومن. پارسال شد 60 تا 80 هزار تومن. امسال یهو شده 500 هزار تومن! هیچ کاری هم از دست آدم بر نمیاد.» و بعد آه عمیقی کشید.
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 127
تو زیبایی؛ مثل وقتی که باران پنجرۀ اتاقم را بوسهباران میکند...
«عکس خودگرفت نیست»
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 155
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 198
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 178
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 175
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 150
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 170