کنار مادر قدم برمیداشتم و نگاهم را داده بودم به نوکمدادی زیر پایم. نمیخواستم اطراف را ببینم. هرگوشه عکس یا بنری بود که نگاهکردن بهشان دقمرگم میکرد. من خستهام. من برای همهٔ از دسترفتههای این , ...ادامه مطلب
شب است، سرد است، وَ باران میبارد. ساعت از نیمه گذشته و بیست و سومین روز بهمن آغاز شده. مثل همیشه نمیدانم کجایی. این جای خالیات گرچه دست نینداخته بیخ گلویم اما سنگینی میکند. کجا؟ حدوداً حوالی دل. , ...ادامه مطلب
قهوه رو میگم؛ واسه همین نخوردم تا حالا. امروز ولی دست رفیقجان رو گرفتم و گفتم میخوام اولین قهوهی عمرم رو کنار تو بخورم. خندید. رفتیم نشستیم تو کافه. گفت ترک و اسپرسو زیاد تلخه. گفتم پس فرانسه میخوریم. سفارش دادیم. اولش خیلی زهرمار بود، خیلی زهرمار بود، خیلی زهرمار بود؛ بدتر از صدای چرخهای چمدون کسی که داره برای همیشه میره. یکم شکر اضافه کردم؛ یکم شیر. دوستداشتنی شد؛ تلخیش دوست داشتنی شد. همینطور که داشتم میخوردم یادم اومد امروز خیلی کارها کردم تا حالم خوب شه و غمهای دلم بره. آدم وقتی خیلی غمگینه این تلاش رو به خودش مدیونه... راستی! شما اولین قهوه رو کنار کی خوردین؟☕, ...ادامه مطلب
دلم هیئت رفتن میخواهد و چای روضۀ ارباب، دلم هایهای گریه میخواهد، نوشتن میخواهد، از آن نوشتنهایی که اشک از همهجاش میچکد، از آن نوشتنهایی که آرامم میکند. چه شده است مرا؟ راستی ارباب، صدای قدمت آمده و من هنوز نتوانستم بنویسم هنوز نتوانستم بنویسم... ❖کلاسها از دوشنبه شروع میشود. یا باید عاشورای شهرم را بگذارم و با یک چمدان بغض بروم کرج، یا باید بمانم و در اولین کلاسهای دانشگاهیام نباشم.., ...ادامه مطلب
وقتی آدم تصمیم میگیرد کار قشنگی برای دیگران بکند، قبل از اینکه قشنگیاش به دیگران برسد، به خودش میرسد. امروز وقتی دیدم میم.ر حالش خوب نیست و روز تولدش دارد زهرمار میگذرد، طی یک حرکتِ «یهویی» تصمیم گرفتم برایش تولد بگیرم؛ یک تولد نقلی چهارنفره. به سراغ عمه رفتم. (این عمۀ سی و هفت ساله، پایه برای انواع دیوانهبازیهای من است؛ از رقص تانگو، عربی و فارسی گرفته تا درست کردن کلیپ از ساحل برای لیلا),برای,میمِ,شهریوری ...ادامه مطلب
امروزو دوستش دارم :) پس چرا به ما رای اولیا شکلات ندادن آقا معلم؟ :| , ...ادامه مطلب
اول خرداد. من. پنجرۀ اتاق. صبح خنک بهاری. درخت انار. درخت انگور. بوتۀ گل سرخ. آسمان نقرهگون. نمِ نرم و نازک باران سرصبح. هوای پاک. جیغ و جار گنجشکها. صدای پای آب. نسیم. شیرعسل داغداغی که با شیر گاو مادربزرگ و عسل کندوهای بابا درست شده و... زندگی،, ...ادامه مطلب
- خوبم....فقط دلم گرفته... نمی دونم چرا... - احتمالا نصف دل گرفتگیتون بخاطر مسئلۀ جراحی زانوتونه. چون تو ناخودآگاهتون نگران این مسئله این. مردا وقتی دلشون می گیره خیلی طفلکی میشن. به نظر شما برا طفلکی هایی که دلشون گرفته باید چیکار کرد تا حالشون خوب شه؟ ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
کلاس ما از آن کلاس هاییست که بلوک شرق و غرب دارد؛ یعنی یک دسته درسخوان، سمت غرب نشسته اند و دستۀ دیگرِ کمی درسخوان، سمت شرق. از قضا تا همین هفتۀ پیش هم بینشان جنگ برپا بود و این وَری ها آن وَری ها را چپ چپ نگاه می کردند و آن وَری ها این وَری ها را. حالا چرا اینقدر وَری در وَری شد این پست؟ خودم هم نمی دانم! بگذریم... داشتم می گفتم. شرقی غربی های کلاسمان یکهویی طی یک عملیات یواش جوشِ یک هفته ای، بینشان رفاقت گرمابه گلستانی برپا شد و بحمدالله بعد از دو سال، روابط بهبود یافت و حداقل دیگر کسی با کسی قهر نیست! حالا چرا تا اینجای کار از خودم چیزی نگفته ام؟ چون نمی خواهم ریا بشود. آخر من هیچوقت توی این بچه بازی هایشان شرکت نمی کنم و نقش یک استاد و مادر مهربان را دارم که همیشۀ خدا نصیحتشان می کنم عین آدم رفتار کنند و این رفتارها آخر و عاقبت ندارد و غیره و ذلک. دو روز پیش که هانی طی یک حرکت خداپسندانه برایمان آش رشتۀ نذری آورد و طی یک حرکت معجزطورانه زنگ سوم، دبیر عربی هم سر کلاس نیامد، آش را زدیم بر بدن و به حیاط مدرسه رفتیم. حیاط مدرسه ی ما روح نواز ترین حیاط مدرسه ای است که تا به اینجای عمرم, ...ادامه مطلب