وقتی آدم تصمیم میگیرد کار قشنگی برای دیگران بکند، قبل از اینکه قشنگیاش به دیگران برسد، به خودش میرسد. امروز وقتی دیدم میم.ر حالش خوب نیست و روز تولدش دارد زهرمار میگذرد، طی یک حرکتِ «یهویی» تصمیم گرفتم برایش تولد بگیرم؛ یک تولد نقلی چهارنفره. به سراغ عمه رفتم. (این عمۀ سی و هفت ساله، پایه برای انواع دیوانهبازیهای من است؛ از رقص تانگو، عربی و فارسی گرفته تا درست کردن کلیپ از ساحل برای لیلا). و قرار بر این شد که میم.ر را بکشاند ساحل و من هم کیک بخرم و سوپرایزش کنیم.
اولین بار بود که داشتم برای یک نفر تولد میگرفتم؛ پس طبیعی بود که از روی هول نصف پولم را در خانه جا بگذارم و برای شمع، چاقو، چنگال و بشقاب یک بار مصرف، پول کم بیاورم! دوباره رفتم خانه و با آژانس، اول به بازار رفتم و بعد از خرید شمع و سایر ملزومات، به ساحل. مسائل پیش آمده یک نکبت واقعی بود! بالاخره ساعت هجده عصر و با تأخیر زیاد، خودم را به عمه و میم.ر رساندم. تصور کنید این همه بدو بدو کنم فقط برای اینکه حال یکی از آدمهای روی زمین خوب شود و آن وقت این یک نفر آدم با دیدن کیک توی دستم با خنده بگوید: «بابا آبروم میره جلو این همه آدم. اینا چیه؟» شبیه یک بادکنک سوزن خورده در دل وا رفتم اما مثل همیشه لبخند بر لبهایم بود. میم.ر گفت: «بریم یه جای خلوتتر اینجا همه نگاه میکنن» و به سمت ماشین رفت. جدی جدی داشتم پشیمان میشدم که یکهویی چشمم افتاد به لبخندش؛ که وقتی نشست پشت فرمان، یک لبخند یواشکی زد. مرا میشناسید دیگر؟ با دیدن لبخندش تمام سلولهای بدنم به پاپیونهای رنگیرنگی تغییر ماهیت دادند و با عمه و دخترعمهجان به سمت ماشین رفتیم و نشستیم. بعد از کمی مشورت مقصد انتخاب شد: جنگل عزیز و دوستداشتنی. سرم را به پنجره تکیه دادهبودم و به حس خوبی که از ابتدا تا به اینجای کار داشتم فکر میکردم؛ که قشنگی این تولد قبل از اینکه به میم.ر برسد، از چند ساعت پیش به من رسیده بود و حالا این حس خوب اوج میگرفت.
پنج دقیقهای به جنگل رسیدیم و بعد از کمی دور زدن، یک میز و صندلی سنگی انتخاب کردیم. ایستاده بودم و شمعهای کوچولو را یکییکی فرو میکردم توی کیک. حالا میم.ر میخندید. میگفت: «اولین باره یکی برام تولد گرفته.»، «منو این همه خوشبختی محاله محاله» و جملاتی از این قبیل. شمعها آمادهشدند و فوتشان کرد و دستزدیم و چهارنفری کیک کوچولوی قرمز را خوردیم و هی چیلیک چیلیک عکس گرفتیم. و من هوای پاک و نازنین جنگل را با تمام وجود نفس کشیدم. تا اینجای کار همهچیز آرام بود؛ یک آرامِ پر از لبخند و تولد و خندههای ریزریز. اما وقتی سوار ماشین شدیم و میم.ر سرعتش را به جنون رساند داستان عوض شد. کم مانده بود بزنم ناکارش کنم. تنها شانسش این بود که روز تولدش بود و دست من بسته! و مجبور بودم به نصیحتهای مامانبزرگیام اکتفا کنم و این جمله: «بابا من هزارتا آرزو دارم. بذار نتیجۀ این انتخابرشتۀ بیصاحاب بیاد بعد بزن بکشمون!». و بالاخره این لایی کشیدنها و سرعتهای غیرمجاز با رسیدن به ساحل تمام شد. بله! ما دوباره هوس دریا رفتن به سرمان زد. به مامان زنگ زدم و گفتم با میم.ر هستیم و کمی دیرتر میآیم خانه. خب مادر است. نگران میشود. و من واقعاً واقعاً جنس نگرانیهای مادرانه را میفهمم. هیچوقت به مامانهایتان نگویید: «اینقدر گیر نده!» خب؟
وقتی رسیدیم، عمه رفت از دریا فیلم بگیرد. دخترعمه هم پیاده شد. من و میم.ر توی ماشین بودیم. گفتم: «ظهر میگفتی حالت اصلاً خوب نیست و... الان چطوری؟» گفت: «الان بهترم.» پوکرفیس شدم و گفتم: «یعنی این جینگول بازیها حالت رو خوب نکرد؟» گفت: «نه اینکه بحثش جداست. اصلا هیچی! هنوزم باورم نمیشه برام تولد گرفتی. دیدی آدم وقتی زیاد خوشحال میشه نمیدونه چیکار کنه و بغض میکنه؟ اونـ.... » و هنوز جملهاش تمام نشدهبود که عمه گفت: «حریر بیا تو فیلم بگیر من میگیرم خوب نمیشه.» پیاده شدم. میم.ر هم پیاده شد. گفتم: «فیلم رو بیخیال! راه بریم تو آب؟» کفشها را در آوردیم و شروع کردیم به راه رفتن. و بعد دویدن، و بعد افتادن توی آب، و یک ساعت تمام آب بازی کردن و به سر و کلۀ هم آب پاشیدن و بچهبازی در آوردن، آب شور دریا را خوردن و اذیت کردنهای من با جملاتی مثل «این دریا نیست همش گند و فاضلاب و مایبیبی بچه است و الان ما هی داریم جیش قورت میدیم» و حال عمه را بد کردن در حد عق زدن، خندیدن و دست میم.ر را گرفتن و مسابقۀ دو و دوباره شوت شدنم وسط آب، و یک عالمه خاطرۀ رنگیرنگی که بیشتر از میم.ر حال خودم را خوب کرد. این «حال» را فقط خودمان میتوانیم خوب کنیم. امروز با بیست و یک هزارتومان این چنین شد. به همین سادگی! یک تولد را بهانه کردیم برای چندین ساعت خندیدن و لبخند زدن و خاطرۀ خوب ساختن. که آخرش میم.ر بیاید به من بگوید: «خیلی ازت ممنونم. واقعا خوش گذشت. این خوشیم رو مدیون مهربونیاتم. به جان خودم صبح بیحال بودم بدجور ولی با این کارت از این رو به اون رو شدم. مرسی حریر»
موقت خواهد بود......