جلوی آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم؛ به چشمهایم، به آثار بیستودو سال زندگی بر چهرهام. در دنیا، لحظات خوبی داشتم، لحظات بد هم؛ خندههای از ته دل، اشکهای داغ، طوفان، آرامش، شبهای آسودگی، شبهای بیتابی. از میان همه گذشتم و حالا رسیدهام به اینجا. امید چندانی ندارم به ادامهٔ مسیر، اما ناامیدِ ناامید هم نیستم. میان این دو معلقم و خیلی به زندگی فکر میکنم؛ به اینکه واقعا چیست؟ به اینکه چگونه باید زیستن؟ نکند زندگی همان «شستن یک بشقاب» که سپهری میگوید نباشد؟ نکند یکوقت من اشتباه میکنم؟ نکند باید سخت بگیرم و مثل آدمبزرگها سرم همهاش توی حسابوکتاب باشد؟ نکند باید پایبند جملهٔ «عاقلانه انتخاب کن، عاشقانه زندگی کن» باشم؟ نکند دیوانگی چیز خوبی نیست؟ نکند اینها همه «جوانی» است و سالها بعد وقتی جلوی آینه میایستم، عمر گذشته را تلفشده بیابم و خودم را نادم؟ نکند باید راه عقل را رفت و «دل» در اشتباه است؟ نکند این سبک زندگی که «از امروز لذت ببر، ممکن است فردایی نباشد» چیز خوبی نیست؟ چه کسی جواب این سوالها را میداند؟
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 171