همیشه از زنگهای ناگهانی میترسیدم؛ از تلفنهایی که نیمهشب به بعد صدایشان بلند میشد، از خبرهای بد. حالا دیگر ترسم ریخته چون تجربهاش کردم. بامداد جمعه بود که تلفن زنگ خورد، ساعت از نیمهشب گذشته بود و خبر آمد که عزیزترین آدم زندگیام را از دست دادم. همین. خبر کوتاه بود و کاهندهٔ جان. و از آن روز به بعد، جسم و روح و تمام بودنم، درد میکند. نمیدانم چطور همهٔ آن لحظهها را دیدم و هنوز زندهام...
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 142