ساعت 10 از خواب بیدار شدم :/ برای اولین بار لوبیاپلو پَزیدم. تلفن زنگ خورد و تا پریدم سمتش، یکی از سیخهای این عزیز گرانقدر که روی زمین افتادهبود تا کمر رفت توی پایم >_< همینطور که از پایم میکشیدمش بیرون، پشتیبان (له) از توی گوشی گفت شنبه بیایید جلسۀ قلم چی. بعدازظهر مسخ را کمی خواندم و از تصور اینکه یک آدم حشره شود حس عجیبی بهم دست داد. کتاب را بستم و خوابیدم. با صدای پیام دوست عزیزی بیدار شدم. پیام، پیامِ تلخی بود T_T بیشتر از خودم مغزم غماش گرفت :/ البته نگران نباشیدها! یک مسابقه داشتم که باختم و اینقدر واقعه سنگین بود که باید بگویم: سهراب داداچ قایقت جا دارد؟ -__- بعد از پیام، یکربع دراز کشیدم وسط اتاق. اصلا همۀ مزۀ تابستان به این است که تخت را بیخیال شوی دراز بکشی وسط اتاق و همینطور که از سرمای زمین پشتت یخ میکند به سقف خیرهشوی و به همهچیز فکر کنی! و در این لذتی است لقوم یتفکرون ^_^ بعد از اینکه بلند شدم با مامان و بابا چای نوشیدیم( :| ) و لحظاتی چند با مامان در مورد خواب دیشبمان صحبت کردیم. او خواب دیده بود که رتبهها آمده و فقط اسم من توی لیست است و هیچ رتبه و هیچی دیگری وجود ندارد و من خواب دیدم رتبهام 4326 شده :/ غروب ناردونه پیام داد: «رتبهها داره میاد، سینه بزن، محکم هم بزن!» قیافۀ من :| بعد هم آمدم بلاگستان و دیدم هی داد بیداد! این روزهای تابستان و گرمایش انگار انرژی را از بلاگران گرفته.
❖ پزیدم فعلی ابداعی از فینگیل است! :دی
❖ هلما؟ من میخواستم از روی عکسات چهرهات را طراحی کنم منتهی اینقدر کوچک بود نتوانستم! چرا همش سوپرایزهای من خراب میشود؟ :/
❖ آدم بابایش بلد باشد سنتور بزند و وقت نداشته باشد ازش یاد بگیری خیلی درد دارد :/
موقت خواهد بود......برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 154