۱. آشپزی گرچه شیرین است اما پیوسته انجام دادنش بس ملالآور و دهان صافکن است بدین شکل که هنوز لقمهٔ آخر ناهار را نخورده باید فکر کنی که برای شام چه تدارک ببینی و هنوز شام را تمام نکرده باید فکر صبحانه و ناهار فردا باشی! :|
۲. بعدها در زندگینامهٔ ما سهنفر بنویسید آنها اولین جلسات ادبی و حلقههای علمی خود را کف ایستگاه مترو و در نمازخانهای که از بالایش قطار رد میشد، تشکیل دادند، و فک ملّتِ توی نمازخانه از صحبتهایشان افتاد! :))
۳. امروز هماتاقی گفت هوا خوب است و برویم قدم بزنیم. رفتیم. پاییز دانشگاه ما خیلی دلبر است. پر از درخت و طوفان رنگ و رنگ. هماتاقی داشت از اینکه چقدر از ماشین پرشیای سفید خوشش میآمد میگفت. آخرش بحثمان کشید به حوالی طبیعت و سفر. پرسید این دو را دوست دارم؟ و من صادقانه گفتم خیلی! بیشتر از آدمها دوستشان دارم. بعد هم حسرت خوردیم که کاش پولش را داشتیم و میرفتیم جهانگرد میشدیم.
۴. شما هم وقتی آهنگ «کی بهتر از تو» عارف پخش میشود یاد عروسی و عروس و داماد میافتید؟ :| :))
۵. همزمان خواندن چند کتاب را دوست ندارم اما متاسفانه نمیشود مطالعه را کنار گذاشت و باید درس را کنار باقی کتابها خواند. در نتیجه من الان یک عالمه کتاب درحال خواندن دارم! :/
۶. دلم میخواهد یک مسابقه مثل صندلی داغ یا مسابقههای دیگر برگزار کنم اما متاسفانه وقت ندارم. از زندگی معمول خودم هم عقبم حتی! :|
۷. یک همکلاسی پنجاه ساله داریم که هربار به ما میگوید: «مگه شما خوابگاهیها چیکار میکنین؟ هیچی! کار ندارین راحت میتونین درس بخونین. ما کار خونه داریم سختمونه.» بله ما کاری نداریم! فقط از صبح که بیدار میشویم باید صبحانه آماده کنیم که از گشنگی نمیریم و دو ساعت بعد تدارک ناهار ببینیم، هی ظرف بشوییم، لباسها را عینهو عهد عتیق با دست توی تشت بشوییم، فکر عصرانه و شام و تمیز کردن اتاق و خاکگرفتن آینه و کمد باشیم و درس هم بخوانیم و هی برای خواندن کتابهای متفرقه و دیدن فیلم وقت کم بیاوریم. :| بله کاری نداریم که! نشستهایم یک گوشه و کتاب دستمان است و دو خدمتکار با بادبزنهای پر طاووس ما را باد میزنند و دست و پایمان را ماساژ میدهند و برایمان غذا حاضر میکنند و میگویند: «عزیزم تو نگران هیچی نباش فقط درست رو بخون بیست بگیری!» :|
۸. رفته بودم بوفه. چهار قلم جنس خریدم و شد سی و پنج تومان. دختر کنار دستم گفت: «وای تو که چیزی نخریدی، چقدر همهچیز گرون شده.» بعد که وسایل خودش را حساب کرد گفت: «آقا من دلم بابام رو میخواد! حسابم خالی شد. اونها میخرن آدم حس نمیکنه. اینجا هی من میام قیمتها رو میبینم فشارم میافته.» خندیدیم و در دل گفتم بیچاره پدرها که هی خرج میکنند و دم نمیزنند.
۹. در حیاط خوابگاه راه میرفت و با تلفن حرف میزد و بلند بلند داد میکشید. مشخص بود دارد با یک مرد حرف میزند. میگفت: «من دنبال پولتم؟ من؟ آره جون خودت. من اینقدر دارم که نیازی به دو زار پول تو نداشته باشم. من به اندازهٔ خودم دارم. خوب میپوشم خوب میگردم. تو همینم نداری. آره دارم و میخوام طرف مقابل هم مثل من داشته باشه. من به اندازهٔ خودم و بیشتر از اون هم دارم ولی تو به اندازهٔ من هم نداری! هه! آره! اینجوریه... » از کنارش گذشتم. چرا بلد نیستیم وقت تمام شدن یک رابطه همدیگر را له نکنیم و عین آدم از هم جدا شویم؟ چرا باید همهچیز را به روی هم بیاوریم و گند بزنیم به هیکل همدیگر؟ چرا اینقدر نفهمیم؟ تازه اینها هیچ! دارایی را به رخ کشیدن چه لذتی دارد؟ من دارم تو نداری گفتنها چه لذتی دارد؟ اصلا میفهمیم غرور یعنی چه؟ حرمت یعنی چه؟ کاری به آن دختر و دوستپسرش ندارم اما نداشتنِ یک مرد را به رخش کشیدن وحشتناکترین کار دنیاست.
۱۰. خب! حالا بعد از این پست میخواهم بروم سیبزمینی سرخکرده با سس کچاپ بخورم چون حوصلهام سر رفته از بس این چند روز غذا درست کردم! :| :دی
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 135