چند روز پیش از واقعه: از دبیرخونه زنگ زدن گفتن خانوم حریرستونی براتون بستهٔ پستی اومده. شمال بودم. و یکشنبهٔ هفتهٔ بعدش رفتم و بسته رو گرفتم؛ یه بستهٔ پستی دوستداشتنیِ پاییزی. وقتی رفتم تو اتاق و بازش کردم و عکسها رو دیدم هی لبخندم گندهتر میشد. مهدیس یکی از مهربونترین دوستهای وبلاگی منه. یک نامه برام نوشت و سلولهای بدنم رو قلبیقلبی کرد. چندتا از رفقا هم لطف کردن و تبریک پیشاپیش گفتن.
یک روز پیش از واقعه: دراز کشیده بودم رو تخت و سرم تو گوشی بود. در اتاق از پشت سرم باز شد و یهو یکی گفت: «تولـــدت مباااارک» گردنم صد و هشتاد درجه چرخید. با تعجب به هماتاقی سرماخوردهام نگاه میکردم که تو یه بشقاب چهارتا شیرینی نارنجکی گذاشته و شمع بیست، و خندون داره نگاهم میکنه. یک تولد دانشجویی دو نفره. بعدش هم بهم یه گیتار الکتریک چوبی کوچولو هدیه داد. تو استوریش نوشت نتونستم واست گیتار یاماها C70 بخرم ولی این رو قبول کن. :))
روز واقعه: صبح مسیر خوابگاه تا دانشکده رو با نمنم بارون گذروندم و تا ساعت نه و نیم، سر کلاس اندیشه بودم. استاد داشت در مورد بحرانهای معرفتی و اخلاقی و روانی و معنوی صحبت میکرد. خیلی سعی کردم نخوابم. بعدش اومدم خوابگاه و ظهر حرکت کردم. تو مترو به این فکر میکردم که «دلم برای بیست و دو تنگ شده» و «چرا الان حس میکنم فشارم افتاده؟» :| و بعدش... همش تو شوک بودم! بازم مگه کسی میاد؟ آره حورا. پریسا و زهرا هم شاید بیان./ اصلا میدونی چرا جمع شدیم؟ نه!/ تولدت مبارک./ ما با بچهها فلانقدر پول گذاشتیم و میتونی همش رو کتاب بخری!
ساکت شدم. و حسی بین خجالت و خوشحالی داشتم. به این فکر میکردم که زندگی درست آدم رو از جایی که انتظارش رو نداره غافلگیر میکنه. تو لیست هدیهدهندگان آدمهایی بودن که تنها یکبار دیدهبودمشون ولی یکعالمه حس خوب رو روز تولدم به همراه اون کتابها بهم هدیه دادن. نمیدونستم چطور تشکر کنم که حق مطلب ادا شه. تمام سلولهای بدنم گلگلی شده بود؛ پر از مهر و قدردانی!
وقتی تو کتابفروشی بودیم بهم میگفتن بگو چه کتابی دوست داری و نمیدونم چرا قفل زبونم وا نمیشد که بگم چون هدیهاس دوست دارم خودتون انتخاب کنین. خلاصه ما با کلی کتاب از اون فروشگاه اومدیم بیرون. و من هنوز باورم نمیشد یهویی این همه کتاب هدیه گرفتم! :| :)) بقیهاش کنار ساختمون محبوب من یعنی تئاترشهر گذشت. به صرف چای و قهوه و صحبت در مورد کتاب و نویسندهها و یادگاری نوشتن تو کتابهای من و چندتا عکس و نورپردازی و... .
کنار بلاگرها بودن و همصحبتی باهاشون همیشه خاطرات خوب ساخته. وقتی با سارا داشتیم میرفتیم خوابگاه، بهش گفتم این یکی از بهترین تولدهاییه که آدم میتونه تجربه کنه؛ روز تولدی که با بلاگرها بگذره و ارمغانش کلی کتاب باشه. همون موقع بود که صدای دف و سهتار به گوشمون رسید. رفتیم جلوتر و ایستادیم و محو شدیم. با خودم گفتم این یه پایان بینظیر واسه امروزه. سهتا جوون هنرمند با دف و سهتار و صداشون چه کردن! دلم میخواست وقت رفتن داد بزنم بگم: «عااااالی بودیییین! مرسی که روز تولدم رو قشنگتر کردین.» :))
پینوشت اول: نهایت سپاس و قدردانی رو دارم از دوستانی که زحمت کشیدن و بهم این همه کتاب نازنین هدیه دادن. هولدن لیست رو نوشته و من از رو همون مینویسم که کسی جا نمونه. خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون از زهرا مکرر، مجتبی جمشیدی، چارلی نازنین، امید ظریفی، حورا رضایی، ماهی، عارفه، امین زمر، محیا ساعدی، مینا، زهرا یگانه، سارا رستاک، فریبا، مرضیه، لیلا، پریسا و هولدن. امیدوارم بتونم روزی این محبتتون رو جبران کنم. و خب تشکر ویژه از سارا و حورا و هولدن و زهرا و پریسا که امروز بنده رو سوپرایز اندر سوپرایز کردن و به نمایندگی از بچهها(که جای همشون خالی ولی تو دلمون سبز بود) هدیهها رو بهم دادن. :)
پینوشت دوم: اون لالوها که کنار تئاترشهر بودیم، به ماه مهآلود نگاه میکردم و عشق چهارنفر دیگه تو دلم میجوشید و با خودم میگفتم چقدر جاشون خالیه الان و چقدر دلتنگشونم...
پینوشت سوم: امروز ما را کشتند که تو چرا اینقدر غمگین مینویسی و حوصلمون رو سر بردی و حریری به رنگ محرم و خون و عاشورا و اینا شدی! :| :دی
پینوشت چهارم: میخواستم عکس بذارم ولی گویا برای اینترنتم مشکلی پیش اومده که نمیشه! :|
پینوشت پنجم: الان کنار سارای قشنگ هستم؛ سارای نازنین و مهربون. که از سر شب کلی زحمت به خودش داده و علاوه بر مهموننوازیهاش، چایی بس دبش و خوشرنگ با شیرینی و شامی دبشتر بهم داده. دستش درد نکنه خلاصه! :))
پینوشت ششم: بیست بررسی از مرجع سالگی طبق کپی رایت یه چیزی مثل قدم زدن کنار ساحله... خوشحالم که یکسال بیشتر فرصت زندگی بهم داده شد. :)
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 147