صبح بود و جاده چالوس را با مهستی و هایده میگذراندیم. در کاپشنم فرو رفته بودم و خیره به زیباییهای اطراف، به این فکر میکردم که چقدر دلم میخواهد برگردم به دههٔ هفتاد؛ به روزهایی که با عمو و عمه پوستر آمیتاب باچان را به دیوار اتاق میچسباندیم و هنوز در خانه نوار کاست معین و جواد یساری پیدا میشد، روزهایی که پول جمع کردن در قلک معنا داشت و برای خوردن یک آبگوشت ساده همه دور هم جمع میشدیم، روزهایی که توی بساطمان همیشه تیله داشتیم و کارتبازی تفریح محبوبمان بود، روزهایی که نظیرش را دیگر نمیبینم.
حالا نه روی یخچال ردِّ برچسبهای کنده شده هست و نه روی دیوار پوستر بازیگران هندی و آمریکایی، نه خبری از صدای به هم خوردن تیلهها هست و نه کارتهای بازی تیمملی کشورهای مختلف، نه امانت گرفتن CD از ویدئوکلوپ رونق دارد و نه میکرو و سگا. خبری از هیچکدامشان نیست. دستفروشهای آلاسکا سالهاست رفتهاند و صدای چرخدستی عموی فرهفرهفروش از خاطر کوچههایمان پاک شده. افسوس... .
پینوشت: به قول مهستی: «غصه نخور بررسی از مرجع زندگی طبق کپی رایت بررسی از مرجع رنگارنگه طبق کپی رایت ، یه وقتهایی دور شدن هم بررسی از مرجع قشنگه طبق کپی رایت ...» نباید حسرت گذشته را بخوریم. :)
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 133