سرم روی تخت بود؛ وارونه. میخواستم خون به مغزم برسد. لبهایم را از هم باز کرده بودم و با دهان نفس میکشیدم. حسی شبیه معلق بودن در فضا داشتم و چشمانم خیره به جای خالی نگینهای افتادهٔ درِ کمد بود. مادر که از کنار اتاقم میگذشت از لای در نگاهی به وضعیتم انداخت و گفت: «خوبی؟» و من با صدایی شبیه به «اوهوم» تایید کردم. خوب بودم؟ نمیدانم! ولی گفتن «خوبم» و «اوهوم» و «مرسی» همیشه بیدردسرترین جواب برای احوالپرسیهاست.
مادر رشتهٔ افکارم را از هم گسست و رفت. داشتم به چند روز گذشته فکر میکردم؛ به اینکه چطور آدمی جز خودم توانست اینگونه یقهام را بگیرد و مرا در مرداب غم و اندوه و شکست فرو بنشاند، بیآنکه خودش بداند. لبخند زدم. «هی! دمت گرم! تو اولین نفری بودی که تونستی من رو به این حال و روز بندازی.» چرخیدم. حالا تصویر تار روتختی جلوی چشمانم بود. چه کسی فکرش را میکرد؟ من هم فکرش را نمیکردم. اما دختری که موهایش را از ته بزند توانایی دلکندن از خیلی چیزها را دارد... .
چشمانم درد گرفت از تاری تصویر روبهرو. بَستمشان. به سوال مادر فکر کردم؛ «خوبی؟». نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم. «بله! خوبم.» اما دیگر نمیخواهم آدمها را زیاد دوست داشته باشم. دوباره چرخی زدم و به پشت خوابیدم. دو دهه طول کشید تا مثل «آدمبزرگها» حالیام شود که در این زمستان استخوانسوز، چراغ دل من، تنها نمیتواند جهان را گرم کند. سالهاست که آدمها به سرما خو گرفتهاند و به محض دیدن چراغی گرم، دم سردشان را به رویش میپاشند.
چشمانم باز شد. خیره شدم به جای خالی نگینهای روی درِ کمد.
پینوشت اول: تو اما تمام درها را بستی و غرور من زبانه کشید.
پینوشت دوم: قول دادم بروم، خوب شوم و برگردم. دیدید سر قولم ماندم؟ :)
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 122