باز با گل‌پونه‌ها من مانده‌ام تنهای تنها...

ساخت وبلاگ

۱. یک‌روز فکر می‌کردم می‌شود با ادبیات، خیلی چیزها را درست کرد. یک‌روز فکر می‌کردم باید داستان معاصر را از آشفتگی نجات داد تا به درد جامعه بخورد. امروز اما فکر می‌کنم همهٔ فکرهای گذشته‌ام پوچ و بی‌فایده بوده و به درد هیچ‌چیز نمی‌خورد. :)

۲. تا آمدم یک‌دل شوم و خرگوش لوپ برای خودم بخرم، خوره افتاد به جانم که خرگوش‌ها خنگ‌اند و فقط می‌خواهند غذا بخورند و جیش می‌کنند و داشتنشان سخت است و... . درنهایت بادکنک شوقم ترکید و دوباره به پیشنهاد مادر فکر کردم که می‌گفت پرنده بخر. آخر چرا باید موهای گربه آدم را مریض کند و من نتوانم گربه داشته باشم؟ خریدن پرنده برای من مثل این است که در نبود گوشت به گوجه بسنده کنم! :(

۳. اگر به بعضی از آدم‌ها بگویی «حیوان» توهین به تمام حیوانات شریفی است که نه اهل دروغ و دورویی‌اند، نه خیانت و کثافت‌کاری. چقدر این آدمیزاد می‌تواند بی‌شرف باشد که برای از بین بردن پاکی و معصومیت دیگران نقشه بکشد. وای خداوندا! این چیزها را که می‌بینم دلم می‌خواهد سرم را زمین بگذارم و بمیرم و نبینم که چقدر بعضی از آدم‌ها پست‌فطرتند. 

۴. اگر بچه‌ها نباشند دنیا زشت و غیرقابل تحمل می‌شود. نگاهشان می‌کنم؛ به پاکی و صفای درونشان، صداقتشان، محبت خالصانه‌شان و چشمان معصومشان، بعد با خودم می‌گویم کاش هیچ‌کدام این‌ها را طی فرایند بزرگ شدن از دست نمی‌دادیم. کاش ما آدم‌بزرگ‌ها اینقدر ترسناک نمی‌شدیم. 

۵. گمان می‌کنم چراغ دلم کم‌سو شده‌. نمی‌دانم باید برای خوب شدنش چه‌کار کنم. انگار جای یک دل‌گرمی یا دل‌خوشی بزرگ در وجودم خالیست و این حفرهٔ بزرگ با دل‌خوشی‌های ریزریزی که برای خودم جور می‌کنم، پر نمی‌شود. دارم یخ می‌زنم...

۶. می‌خواستم بیشتر بنویسم اما واژه‌هایم ته کشید. مثل وقتی که خیلی گشنه‌ای و انتظار غذاخوردن را می‌کشی، غذای مفصلی برایت تدارک می‌بینند و با شوق شروع می‌کنی به خوردن اما بعد از دو سه قاشق، یکهو سیر می‌شوی و دیگر نمی‌توانی چیزی بخوری. پس... تمام! :)

موقت خواهد بود......
ما را در سایت موقت خواهد بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 2 ارديبهشت 1398 ساعت: 4:50