گفتم «آقا دیگه با من کاری نداشته باشین، میخوام بخوابم.» و بعد دراز کشیدم. پای راست را روی پای چپ گذاشتم و دستانم را زیر سر و چشمانم را بستم. نسیم بهار به آرامی صورتم را نوازش میکرد و میان مژههایم میپیچید. عطر چوب و درخت میآمد و صدای زنگولهٔ گاوها و رودخانه از دوردست. توکا میخواند و گاهی هم بلبل هنرنمایی میکرد. آقاجون گفت «جاااان! بهار که بیاید، بلبلها هم میزنند زیر آواز و جنگل را زیباتر میکنند.» لبخند نامحسوسی زدم و از آن به بعد صداها را یکی در میان شنیدم. خسته بودم؛ خسته از یازده روز درگیری با سرماخوردگی و گلودرد. برخلاف همیشه، اینبار واقعا میخواستم بخوابم؛ در آغوش جنگلی که تازه نونوار شده بود. طولی نکشید که به خواب رفتم. نه رویایی دیدم و نه با صدایی پریدم. خوابیدم؛ عمیق، آنگونه که از دنیا جدا شدهباشی.
وقتی چشم باز کردم، بالای سرم آسمان بود و شاخ و برگ درختان. چه منظرهای زیباتر از این؟ طبیعت، لبخند بود و من هم لبخند شدم. دستی به چشمهایم کشیدم و در جایم نشستم. آقاجون آتش روشن کرده بود و کنارش هم بساط چای بهراه بود. احساس سبکی و سنگینی بعد از خواب را توامان داشتم. در وصف آن خواب یک ساعته فقط میتوانم یک کلمه بگویم: چسبید. شالم را مرتب کردم و به سراغ کتریهای سیاهسوختهٔ کنار آتش رفتم. لیوان چای را با دو دانه شکلات به دست گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم. حالا به عطر درخت و جنگل، عطر هیزم و آتش و دود هم اضافه شده بود، و البته عطر چای!
در سرم بود که به چه فکر کنم؟ به مردم و سیل و گرفتاریهایشان؟ به امتحانات بعد از عید؟ به راههای سیلزدهٔ بند آمده و غیبتهای پرشدهای که میتواند منجر به حذف واحدهایم شود؟ به کلاس پارکوری که دیشب با مربیاش صحبت کردم؟ به زبان عمومی و تداخلش با باشگاه؟ به آرش که هنوز به دستم نرسیده؟ به گرفتاریها و مشکلات و...؟ نفس عمیقی کشیدم و درنهایت تصمیم گرفتم به هیچکدام اینها فکر نکنم. با خودم گفتم «وقت برای غصه خوردن و استرس زیاد است. بگذار دوسه ساعتی را آسودهخاطر باشم و در لحظه زندگی کنم». بعد خودم را به آتش نزدیک کردم و همانطور که چای مینوشیدم با خودم فکر کردم «چای بعدی را با شکلات بخورم یا قند؟»
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 153