بچه که بودم مثل خیلی از بچههای دیگر، دلم میخواست زودتر بزرگ بشوم. کفشهای تقتقی مامان را میپوشیدم و از اینکه شبیه آدمبزرگها میشدم، حال خجستهای به من دست میداد. عمر این دلخواستن اما کوتاه بود؛ چون هرچه جلوتر میرفتم بیشتر میفهمیدم که دنیای آدمبزرگها خیلی هم جالب نیست. آنها حسابی سرشان توی حساب و کتاب و دودوتاچهارتا است، مدام باهم قهر میکنند و برای اینکه پولهای بابای فوتشدهشان را به چنگ بیاورند، سر همدیگر را میشکنند. اوه! چقدر ترسناک! بهخاطر همین از یکجایی به بعد، هرسال روز تولدم به خودم گوشزد میکردم که «گرچه سن و سالت دارد زیاد میشود اما نباید دنیای کودکانه را فراموش کنی. نباید خلوص و صداقتشان را، سرخوشی بیدلیلشان را، دلخوشیهای ریزریزشان را، صفا و صمیمتشان را، از یاد ببری. باید با بچهها روابط حسنه داشته باشی و یکی از جمع آنها باشی.» خیال میکردم که این کار، کار آسانی است. آسان بود؟ معلوم است که نه! آدمبزرگها تو را میچلانند و مجبورت میکنند که با قاعدۀ آنها به بازی زندگی ادامه بدهی. آنها زخم میزنند و تو دیگر کودک نیستی که زخمهایت زود زود جوش بخورد و ردی هم ازش باقی نماند. بزرگ که بشوی، زخمهای عمیقتری را تجربه میکنی که زود خوب نمیشوند و اگر هم بشوند، ردشان برای همیشه باقی خواهد ماند. این زخمها کمکم تو را از دنیای کودکانه دور میکنند، و اگر دور نشوی، دست کم خیلی نزدیک هم نمیمانی.
من گرچه تلاش کردم و میکنم تا کودک درونم را زنده نگه دارم و در جمع بچهها یکی از آنها باشم اما بازهم از او عقب میمانم؛ از او که حتی در آستانۀ سیسالگی، قلبش به زلالی قلب کودکان است. من گاهی مثل یک آدمبزرگ دنیا را سخت میگیرم، غصههایم زود آب نمیشوند، گاهی از بچهها دور میشوم و در جواب سوال «نقاشی بکشیم؟» آنها میگویم: «نه! حوصله ندارم.»، وقتی بازی میکنند و سر و صدایشان بیش از حد میشود، صدایم را بالا میبرم و میگویم: «آرومتر دیگه! چهخبرتونه؟» اما او با همۀ بزرگبودنش، هیچچیز دنیا را به دل نمیگیرد، ساده میخندد و وقت بازی با بچهها واقعا یکی از آنها میشود! او هیچوقت به بچهها نمیگوید «آرومتر دیگه! چه خبرتونه؟» چون خودش هم در جمع آنهاست و دارد جرزنی میکند و داد میکشد و داد همه را هم درمیآورد، هیچوقت پیشنهاد «فوتبال بازی کنیم؟» آنها را رد نمیکند و از اینکه سربهسرشان بگذارد، خوشش میآید. یادآوری او برایم چیزی جز لبخند ندارد. چقدر خوب که در این دنیای بزرگ، دست کم یکنفر را میشناسم که توانسته در عین آدمبزرگ بودن، کودک هم باشد و دایی من باشد و باعث بشود ایمان بیاورم باوجود همۀ مشکلات آدمبزرگبودن، باز هم میشود دنیای کودکی و زیباییهایش را فراموش نکرد و صادقانه در جمع بچهها یکی از آنها بود.
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 158