بخواهم منِ اینروزهایم را توصیف کنم جز «خستهٔ دلتنگ» چیز دیگری به ذهنم نمیرسد. صبح به صبح، وقتی چشم باز میکنم خستگی و دلتنگی بههمراه نور خورشید از راه میرسند و دامنشان را روی همهچیز پهن میکنند؛ روی تخت، روی فرش، روی میز و صندلی، روی کتابهایم. مثل دو دوست وفادار هرروز میآیند و تا آخر شب با من میمانند. وقتی کتاب میخوانم، کنارم مینشینند و به کلمات نگاه میکنند، وقتی با سهتارم وقت میگذرانم خودشان را بین نُتها جا میدهند، وقتی فیلم میبینم سرشان را روی شانههایم میگذارند و به صفحهٔ لپتاپ چشم میدوزند، وقتی چای میخورم، دوستانه دست میاندازند دور گردنم. بارها بهشان گفتهام که «بروید» اما انگار حرف حساب به گوششان نمیرود. دیگر کاری از دستم بر نمیآید جز بیمحلیکردنهای گاه و بیگاه؛ جز اینکه چشمانم را ببندم و فراموش کنم که هستند، فراموش کنم که زندگی اینروزها چقدر تکراری و خاکستری است.
چشمانم را میبندم و دیروزها را بهخاطر میآورم. دلم نمیخواهد احساسات ناب زندگی را فراموش کنم. سعی میکنم به یاد بیاورم رنگها را، صداها را، عطرها را. زنده نگهام میدارند این خاطرهها؛ خاطرهٔ پابرهنه راهرفتن روی چمنهای خیس، قدمزدن زیر نمنم بارانهای بهاری، گرفتن ماهیچههای پا وقت بالارفتن از کوه، صدای بلبل و توکای جنگلهای فروردین، بوی سبزیهای تازهٔ سبزیفروشی محل، رقص آب رودخانه میان انگشتهای پاهایم و ذوق دیدن ماهیهای کوچولو، دیدن پرسههای با دلیل و بیدلیل مردم در شهر، کتابخواندن زیر سایهٔ بیدهای کنار دانشکده، گذشتن از کنار جگرکی و مستی حاصل از عطر و بوی کباب، خریدن یکجفت جوراب زنبوری از دستفروش کنار خیابان، لذت قدمزدن در کتابخانه و کتابفروشیها، لحظهٔ ورود به کافه و هجوم عطر دلانگیر قهوه و نسکافه، و خاطرهٔ صدای مرد سیهچردهای که دوتار بهدست در کوچهپسکوچههای شهر میچرخید و میخواند: «علی شیر خدا یا شاه مردان/ دل ناشاد ما را شاد گردان، دل ناشاد ما را شاد گردان»
خسته و دلتنگم و زنده نگهام میدارند این خاطرهها...
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 176