۱. از سوم اسفند که به خانه آمدم تا امروز سعی کردم آدم مسئولیتپذیری باشم و به سلامت خانواده و خودم اهمیت بدهم. چیزی بیشتر از یک ماه است که در خانهام و دیگر جانم به لب رسیده! آنقدر که دیروز نشستم مستند زیبای Earth: One Amazing Day را دیدم تا بلکه کمی از دلتنگیهایم برای طبیعت خدا و مخلوقاتش، کاسته شود. این مستند را حاجمهدی یکیدوسال پیش در وبلاگش معرفی کرده بود. خدایش خیر دهاد! :دی
۲. کرونا را فقط یک ویروس نمیبینم؛ یک معلم نچسب سختگیر میبینم که مهمترین درسهای زندگی را به ما داده. اولینش هم درس «عزیزان قدر یکدیگر بدانید» است؛ که قدر همهٔ آدمهای دور و برمان را بیشتر بدانیم و بیدریغ محبت کنیم، بغل کنیم، ببوسیم؛ که برای همهٔ کارهای ریز و درشت زندگی مثل خرید از بقالی محل و رفتن به دانشگاه و محل کار، ارزش قائل شویم. زندگی آنقدر عجیب است که یک موجود میکروسکوپی میتواند همهٔ اینها را برایمان حسرت کند؛ آغوش عزیزانمان را، قدمزدن در کتابفروشیها و کتابخانهها را، خوردن یک فنجان لاتهٔ گرم در کافههای نسبتاً شلوغ انقلاب را، خرید ماهیگلی عید را.
۳. من آنقدر خوشبختم که در این روزهای تخممرغی، دنداندرد به سراغم آمده و دندان محترم و بزرگوارم با یک درد یواش دائمی، دارد روی همهٔ تارهای عصبی وجودم، پشتکبالانس میزند. در این وضعیت که نه مطبی باز است نه درمانگاه، جا دارد بخوانم: «منو اینهمه خوشبختی محاله، محاله!»
۴. نمیدانم چرا وقتی به خانواده میگویم «ازدواج و بچهدار شدن عجیبترین کاری است که آدمها در شرایط کنونی کشور میتوانند انجام بدهند» با تعجب نگاهم میکنند و بر طبل مخالفت میکوبند. خب مثلا برداری یکبچه بیاوری توی این مملکت که چه؟ محض رضای خدا ما نمیتوانیم برای یکماه آیندهٔ خودمان برنامه بریزیم چه رسد به آیندهٔ فرزندمان! برای چه باید کودکی به دنیا آورد و انداختش توی این دام بلا؟ :|
۵. من همیشه این را میگویم که «اگر هنر نبود آدمی چگونه میتوانست گذران غمبار زندگی را تحمل کند؟» تنها چیزی که در این روزهای خانهنشینی سرپایم نگه داشته، کتاب و فیلم و موسیقی و شجریان و نقاشی است. (نگویید چرا آنوسط اسم شجریان را آوردهام. شجریان برای من یک هنر جداگانه محسوب میشود.)
۶. اگر یک استاد سهتار و یک استاد داستاننویسی داشته باشم دیگر از خدا هیچ نمیخواهم. با این تلاشهای گاه و بیگاه خودم، با این نبود خضر راه، ترسم به کعبه نرسم و سر از ترکستان در بیاورم. البته الان حتی اگر استادی هم باشد، امکان حضور و یادگیری نیست. :/
۷. دلم برای آن مسیر پر پیچ و خم شیرین، برای ایستگاه چهار، برای آن جمع عزیز، برای پانتومیم بازی کردنها و صحبتهایمان، تنگ است؛ دلم برای وقتی که له و خسته به خوابگاه برمیگشتم و خودم را روی تخت میانداختم و لبخند میزدم، تنگ است.
۸. شما چه خبر عزیزان من؟ حالتان خوب است؟ چه میکنید با اینروزهای خانهنشینی؟
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 148