دارد عید میرسد و مثل هرسال، روزهای آخر اسفند که میشود، همۀ بشور و بسابها میرود روی دور تند. ما هم توی همین دایرهایم؛ توی همین دایرۀ سابیدنها و خسته شدنها و پوستپوست شدن دستها. حالا هی پشتیبان بگوید حق ندارید بروید بازار، شما که امسال عید ندارید پس لباس هم نباید بخرید. از ظهر دوشنبه تا ظهر سهشنبه حق دارید بروید عیددیدنی و بقیهاش را مینشینید 11-12 ساعت درس میخوانید. حالا هی بگوید امسال عید را بگذارید کنار، فقط درس درس درس. حالا هی اینها را بگوید و شعورش قد ندهد که این بهار، هر نخوردهای را مست می کند. هی شعورش قد ندهد که ما شاعرکان را چه به سینوس و کسینوس؟ آن هم دم عیدی و بین این همه شلوغی.
اصلا بهار آدم را دچار میکند. زمزمۀ آمدنش که میشود، آدم دلش عاشقی میخواهد. دلدادگی میخواهد. زندگی میخواهد. آدم دلش میخواهد عصرهای آخر اسفند برود توی خیابان، لابهلای جمعیت زیکزاکی راه برود، کنار هر دستفروشی بایستد و ماهیقرمز نگاه کند. پشت ویترین بایستد، لباسهای سانتی مانتالِ گرون گرون ببیند و نخرد. آدم این روزها دیگر مال خودش نیست. مالِ بهار است. مالِ دخترکی زیبا که چشمهای سبزِ چمنی دارد و لب های اناریاش مثل یک گل سرخ می شکفد. که بوی عطرش در گذر کوچه و خیابان، هرعابری را مست میکند.
این روزها پنجره را که باز میکنی عطر نفسهایش می آید توی اتاق. میپیچد لای کتابها و جزوهها، میخزد در آغوش واژهها، میرود لای موهایت و بازیگوشی میکند. نمیگذارد بنشینی سر جایت و عین بچۀ آدم درس بخوانی. قلقلکت میدهد، مدادت را میشکند و وادارت میکند چشمهایت را ببندی، خودت را رها کنی روی تخت و عطر بودنش را نفس بکشی. این است که حرف های پشیتبان را گذاشتهام توی کوله پشتی خستهام و زیپش را کشیدهام تا ته. زیپش را کشیدهام تا ته و کنکور را انداختهام توی انباری ذهنم. به جایش جملۀ «مامان کمرش درد میکند» را نشاندهام روی طاقچه و هر روز صبح که از خواب بلند شدهام، بعد یک کش و قوس جانانه به جسم لاغرویم پریدهام توی هال.
اینجوری بود که پردههای خانه نصب شد. هفتسین آماده شد. تخممرغها رنگ شد. اتاقم خالی شد. رنگ شد. دیوارهایش آبیآسمانی شد. سقفش سفید شد. شبیه اینجا شد. خودِ خودِ اینجا شد. اینجوری بود که امروز تمام خودم را گذاشتم کنار و بعد از خشک شدن رنگِ دیوارهای خانه، مرتبش کردم. مامان سرش درد می کرد. کمرش درد می کرد. پازلِ به هم ریختۀ آشپزخانه را چیدم. آشپزباشی شدم و شام مختصری درست کردم. اینجوری بود که امروز را توی اتاقم نیامدم و هیچ به پشتیبان و آزمون 7 فروردین فکر نکردم.
میدانید؟ شور قضیه را در آوردن درست نیست. مامان تکرار نمیشود. مامان بدل ندارد. مامانِ دومی وجود ندارد. مامانها یکیاند. صدبار دلت را شکسته باشند، صدبار روی زخمهای دلت چاقوی نمکی زده باشند، باز هم مامانِ آدماند. باز هم یکیاند. باز هم بدل ندارند. باز هم نباید به خاطر درس کمردردشان را نادیده گرفت. نباید به خاطر درس دستهای رنج کشیده شان را نادیده گرفت. شور قضیه را درآوردن درست نیست. هی درس درس درس! هی همش درس درس درس!
اگر من سال بعد مردم، اگر عید سال بعد را ندیدم، چه کسی میآید حسرت این روزهای مرا بخورد؟ همین پشتیبان که هی میگوید من به فکر شمایم، تهش یک خدا بیامرز می گوید و تمام! او که این روزها هی میگوید درس درس، هیچ فکر نمیکند اگر من این لحظهها را با عشق نفس نکشم و بمیرم، حسرت ذوق کردنها و دل توی دل نبودنها و ماهی قرمز خریدنها و خرید کردنها و جینگول پینگول گرفتنها می ماند توی دلم، حسرت خانه تکانی و شور و حالِ دم عیدی...خلاصه نمی فهمد دیگر. شعورش قد نمی دهد! بیخیالِ همچین آدمهایی! بچسبیم به عید، به شور و حالِ قبل عید، به خانه تکانی و خرید و آجیل و ماهیقرمز. اصلا ماهیقرمز که نباشد انگار سفرۀ آدم رنگورو ندارد؛ برای همین فردا قرار است بروم بازار و کنار یکی از دستفروشها بایستم و ماهیقرمز بخرم. آخر دارد عید می رسد :)
❖ اتاقم حریری شده. دوستش دارم این آبی ملایم را :]
❖ گفتم دارد بهار می رسد و چه خوب می شود اگر دستی به سر و روی قالب بکشم و تغییر مختصری بهش بدهم. این شد که شد این :))
❖ ممنون از علی جان بابت کمکش در تغییر فونت. یه دونه باشی پسر :))
برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 144