دلم برای این خانه تنگ است؛ برای بوی کاهگلاش، برای لحاف و زیراندازهای سنگینش که رسماً نفس کشیدن را برایم سخت میکرد، برای بخاری هیزمیای که گوشۀ خانه بود و من و مرتضی یکبار آنقدر زغالهایش را فوت کردیم که رنگ صورتمان به کبودی رفت. دلم تنگ است؛ تنگِ یک استکان چای از دست عزیزکوهی، تنگِ آن ظهری که مرتضی نبود و من با خیال راحت نشستم پیش مَش عباس و عزیزکوهی و بهم جگرسرخ شده تعارفکردند. دلم تنگ دیدن مش عباس مهربان است؛ مش عباسی که وقتی میخندید دندانهای یکی در میانش هویدا میشد. دلم تنگ کودکیهاییست که آرزو میکردم برویم آنجا؛ که برویم و یکهویی خنکی هوای کوه بغلمان کند، که یخ کنم و مامان چادرش را بپیچد دورم. دلم برای صبحهایی تنگ است که با چشمان پف کرده میرفتیم لبِ حوض و از سرمای آب لرزمان میگرفت، برای صبحانه و پنیرهای شور سر سفره و نان تنوری، برای بوی بخاریِ هیزمی، برای گرمایش، برای دعاهای مَش عباس، برای رودخانۀ آن حوالی و صدای جوش و خروشش. دلم تنگ است؛ تنگِ یک استکان چای از دست چروکخورده و مردانۀ عزیزکوهی...
❖هردو رفتهاند. خیلی وقت است که رفتهاند. دیگر عزیزکوهیِ مرتضی نیست تا بخاطر اذیت کردن مرغهایش دعوایمان کند، دیگر مش عباسِ لاغروی دوستداشتنی نیست تا آن کت گشاد سبز رنگ را بپوشد و توی خانه بزند زیر آواز که: گِتِه اِی همدم جان...(آهنگ)
موقت خواهد بود......برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 130