بوی بادنجان سرخکرده خانه را گرفته بود. داشتم میرفتم سمت مطبخ که از پشتِ شیشههای ماتِ پنجره نگاهم افتاد به دآش صفدر. نشسته بود پای حوض و با ماهیها حرف میزد. عادتش بود. هر وقت دلش از زندگی میگرفت مینشست لب حوض و دردِدلش را در گوش ماهیهاش نجوا میکرد. میگفتم: «دآش چرا مغز این ننهمردهها را میسابی؟ اینها که نمیفهمند چه میگویی» دآش صفدر هم جواب میداد: «تو این چیزها را نمیدانی! بزرگتر که شوی فهمت بیجک میگیرد.» مرا با همینها دستبهسر میکرد تا سوالپیچش نکنم. الان هم حتما دلش گرفته که توی این شبِ پاییزی با پیژامه و رکابی نشسته پای حوض. ایراد از دلش نیست. ایراد از روزگار است. شاعر چه میگفت؟ هان! چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد...
فکر مطبخ و بادنجانها از سرم افتاد و به طرف در رفتم. دآش صفدر میگفت: «این موقعها که اعصابم چیزمرغی است دور و برم نباش.» ولی هیچوقت بهش گوش ندادم. کی وقتِ دلگرفتگی دلش میخواهد تنها باشد؟ حالا گیریم زبان بگوید تنهایی ولی دل چه؟ دلِ شکسته تنهایی نمیخواهد؛ مرهم میخواهد. حالا شاید من آنقدرها تریاق نباشم. ولی یحتمل از این تریاکهایی که قاطی دارند، هستم!
از سه پله پایین رفتم. حوض چهار قدم جلوتر بود. دآش صفدر متوجه حضورم نشد. داشت آرامآرام حرف میزد با ماهیها: « بله دیگر! یک نگاه به سهدُم بینداز. حالا گیریم یک دُمش را آن گربۀ ذلیل شده کَنده باشد؛ توفیرش چیست؟ سهدُم، سهدُم است. عوض نمیشود؛ میشود؟ یک دمش را بکنی و بگویی این دو دُم است، دو دُم میشود؟ نه! چرا؟ چون سهدُم است. آدمها هم همیناند. عیبشان را ندید بگیری، فقط ندید گرفتی. توفیری ندارد؛ ذاتا معیوبند. خوبیهاشان را ندید بگیری بگویی این ها اَخ و پیفاند بازهم توفیری ندارد؛ ذاتا محبوبند. حالا اگر اینها را یادت برود چه میشود؟ هیچچی! میشوی صفدر! میدانی چشمطلا؟ همیشه میگفتم دنیا خیلی رنگ دارد. خیلی مشتی است. اما این روزها بدجوری مومن شدهام به اینکه دنیا بیشتر از رنگ، ننگ دارد. اینقدر توش سیاهبازی هست که سراسر ننگ شده. نه اینکه تقصیر او باشدها! نه والله! تقصیر خودِ مادر مردهمان است. ماییم که گند زدهایم به همهجاش. حاصل این همه گند و ننگ هم اگر گفتی چه میشود؟ آ باریکلا! می شود یک مشت الدنگ؛ که یکیش هم خودِ...»
بلند خندیدم و گفتم: «مغزشان را خوردی دآش! ول کن زبان بستهها را.»
تو جاش پرید. سر که چرخاند و چشمش خورد به من، گفت: «بزمجّه! تو باز موش شدی رفتی لای دیوار؟»
دستهایم را به نشانۀ تسلیم بالا بردم و گفتم: «من که با سروصدا آمدم؛ تو نشنیدی!»
نگاه به چشمانم کرد و پرسید: «راستی؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم: «والا! اینقدر سرت گرم سهدُم و دو دُم و ننگ و الدنگ بود که نشنیدی!»
و تک خندهای پراندم. چشم غرهای رفت و با یک «زهرمار» نیشم را بست. ناراحت نشدم. نقلِ دلقوی بودن نیست. دآش صفدر ختم لوطیگری بود. خیلی برایم بود. واس خاطر همین کم پیش میآمد از دستش ناراحت شوم. رفتم جلو و دست چپم را گذاشتم روی شانهاش: «چه شده که دوباره کارت به لب حوض و ماهیها کشیده؟» مچ دستم را گرفت و وادارم کرد بنشینم. درست کنار خودش. نشستم. بوی شمعدانیهای کنار حوض توی دماغم میپیچید. همینطور که سیگاری از جبیش در میآورد، گفت: «خودمانیمها، خیلی وقت بود نیامده بودم لب حوض! تو چرا اینقدر پاپیچ من میشوی علی؟»
گفتم: «پاپیچ نمیشوم؛ ولی تو خاطرم هست هر وقت آقاجون اوقاتش تلخ بود و میگفت دورم نباشید، ننه میرفت کنارش. نمیگذاشت تنها بماند و خیالات پیرش کند. راست میگویمها! خیالات آدم را پیر میکند. موی کنار شقیقهها را سفید میکند. ندیدی؟ آقاجون که مُرد ننه تنها شد. از همان موقعها بود که ننه تنها مینشست ماه را نگاه میکرد و هی هر روز موهای کنار شقیقه هاش سفیدتر میشد. آدم تنها بشود غرق خیالات میشود. آن وقت یکهو میبیند موهای کنار شقیقههاش سفید شده. من نمیخواهم موهای کنار شقیقههات سفید شود دآش صفدر.»
تمام مدتی که حرف میزدم نگاهش به زمین و مورچهها بود. سیگار را بین سبابه و انگشتِ وسط گرفتهبود و محکم پک میزد. گویی آخرین پک زدنهای عمرش باشد. حرفم که تمام شد آخرین پک را به سیگار زد و فیلترش را زیرپا له کرد. دودش را کمی از دهان بیرون داد و کمی از بینی. دود در تاریک و روشنای حیاط رقصید و آرام آرام محو شد. دآش صفدر با لبخند تلخی گفت: «داری بزرگ میشوی علی!»
گفتم: «یعنی نزدیک است فهمم بیجک بگیرد که چرا پاریوقتها میآیی و با ماهیها اختلاط میکنی؟»
آرام سر تکان داد و گفت: «هان! نزدیک است.»
هر دو خیره شدیم به زمین و مورچهها. دقایقی به سکوت گذشت.
گفتم: «نمیخواهی بگویی چه شده؟»
دست گذاشت روی شانهام و گفت: «علی؟ چند بهار دیدهای؟ تهش 16 تا! من چند بهار دیدهام؟ کمش 30 تا! باید 15- 16 بهارِ دیگر ببینی تا بفهمی بعضی دردها را فقط میشود به ماهی های توی حوض گفت؛ مثل من. بعضی دردها را فقط میشود ریخت توی چشم و با نگاه به ماه گفت؛ مثل ننه. بعضی دردها را فقط میشود با زنِ زندگی گفت؛ مثل آقاجون. بعضی دردها را هم میشود امشب به برادر گفت. گوشات با من است دیگر؟ علی، اینکه نشستهام به ماهیها میگویم سهدُم هیچوقت دو دُم نمیشود دلیل دارد. اینکه میگویم دنیا را به جای رنگ، گند و ننگ برده دلیل دارد. از ننگی دنیاست که دختری برای خرج زندگیش تن میفروشد و میشود شهرۀ شهر و دل صابمردۀ من گیر میکند توی چشمهای یک دختر تنفروش. میدانی که چه میگویم؟ 16 بهار دیده باشی باید اینها را بفهمی. دارم فکر میکنم چه میشود که دنیا گند و ننگ را به رنگ ترجیح میدهد؟ چه میشود که آن دختر میرسد به اینجا؟ چه میشود که صفدر می رسد به اینجا؟ میگیری که چه میگویم علی؟ تا همینجاش هم بس است. باید 15-16 بهار دیگر ببینی تا بفهمی بعضی دردها را فقط میشود به ماهیهای توی حوض گفت نه به برادر. حالا فهمت بیجک گرفت؟»
:: نقد میرزای عزیز از داستان بنده :)
موقت خواهد بود......برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 167