عنوان: در انتخاب تجربههای جدید دقت بنُمایید!
همۀ ما در زندگی حداقل یکبار دلمان خواسته کاری را انجام دهیم که تابحال تجربه نکردهایم. این مسئله برای من و صادق هم پیش آمد. صادق به قول آبجی کوچیکه رفیق جونجونی من است و از عصر دایناسورها تا کنون باهمیم. در عشق و معرفت ما به همدیگر همین بس که من عاشق بوی جورابهای اویم که همیشه عطردل انگیز سگدریایی مُرده میدهد و او عاشق صدای عاروق بنده! بعله! در همین حد عاشقانه و عارفانه!
حالا برویم سراغ اصل مطلب و آن بعدازظهر ننهمردهای که صادق دوان دوان و شیههکشان آمد پیش من که: «مَمّد فلانی افتاده تو دردسر باید بریم کمکاش!»
گفتم: «مشکل چیه؟»
گفت: «دستشویی.»
گفتم: «دستشویی؟» O_o
گفت: «آره دستشویی دیگه! دستشوییش گرفته.»
من: «هاااا؟ وات دِ فاز داداش؟! دستشوییش گرفته که گرفته! نکنه ما باس بریم ریش گرو بذاریم پیش مثانه پَثانهاش که جون عمت بیا یه حرکتی بزن! یا بریم پیش رودهاش بگیم دایی من کَرِتم بیا آقایی کن اون درو وا کن مردم کار و زندگی...»
با زدن یک پسگردنی حرفم را قطع کرد و گفت: «پرتقال پوسیده نگفتم دستشوییش گرفته! میگم دستشویی خونشون گرفته. گیر کرده! قاراش میشه اوضاع!»
پقی زدم زیر خنده: «آهاااان! خب به ما چه؟ ما ننه مون فاضلاب باز کن بود یا آقامون؟! بره یه اهل فن بیاره»
صادق: «نه دیگه من گفتم بلدم. پمپ نقاشای ساختمون رو دیدی؟ یه باد فشارقوی داره. اینو میزنیم تنگ شلنگ با فشارش لوله رو باز میکنه»
من: «نه آقااا مغزخرخوردی مگه؟ کثافتکاری میشه ول کن»
صادق: «هفته پیش کریم هم همینکار رو کرد جواب داد»
خلاصه هی از من انکار و از او اصرار تا اینکه بالاخره راضی شدم. غروبی بند و بساط را جمع کرده و راهی خانۀ آن فلانی شدیم. یک فضایی بود بیا و ببین. بوی گند حیاط را برداشته بود و تا شعاع صد کیلومتری هیچ جنبنده ای دیده نمی شد جز من و صادق و فلانی. اینقدر بو حال بههمزن بود که هرچه ماست و خیار خورده بودم تا حلقم میآمد و دوباره برمیگشت به معده و این بالاو پایین شدن تا آخر ماجرا با من بود. هرچه فحش و دری وری بود نثار صادق کردم و گفتم من نمیتوانم بروم داخل تو خودت برو. رفت و من و فلانی ماندیم توی حیاط.حسابی درگیر صحبت بودیم. پمپ روشن شد و هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که چشمتان روز بد نبیند! صدایی به قاعدۀ ترکیدن بمب اتم از دستشویی بلند شد. من که اصلا توان جلو رفتن نداشتم. فلانی یک نگاه به من انداخت و من یک نگاه به او و جفتمان به در دستشویی خیره شدیم. هر صحنهای در تصورم بود جز آنچه که دیدم. در باز شد و صادق با سرتاپای قهوهای و خیس بیرون آمد. تا اینجایش که چیزی نیست. به جان شما من هنوز بعد از ده سال آن پوست گوجهای که از بالای لالۀ گوشش تا پایین سرخورد و افتاد روی شانه اش از یادم نرفته!
پ ن1: دیشب وقتی به این جمله رسیدم که «ای وای! یادم رفت مطلب واسه نمک شو بنویسم» با حال گرفته نگاهی به ساعت انداختم. دوازده و بیست-سی بامداد بود. ستاد برگزاری مسابقات (:دی) حسابی از دستمان(6 نفری که به موقع مطلب نفرستادیم) شکار بود و ما هم کاسۀ چه کنم چه کنم دست گرفته بودیم که ای بابا حسابی بدقول شدیم و ای برپدرت دنیا آهسته چهها کردی و این صحبتها. در همان حال با خودم گفتم لااقل اگر به موقع نفرستادم الان میفرستم که ستاد بداند ما مسابقهاش را بیارزش ندانستیم که اگر اینطور بود از همان اول شرکت نمیکردیم و کلی هم بخاطر این حرکتمان با یک دوست دیگر شکرآب نمیشدیم. با چنین فکری مطلب بالا-که اتفاقا برخلاف تصورتان خیلی هم واقعی است- را ده دقیقهای نوشتم و فرستادم برای ستاد و معذرتی هم خواستم که نشد سر وقت تحویل بدهم اما خب ستاد گویا آنقدری از دستمان عصبانی است که حتی جواب ما را هم نداد. گفتم این را اینجا بگذارم که حداقل شااااید لبی به لبخند باز شود و جداً این آرزوی قلبی من برای تمام مردم جهان است؛ همین لبخند.
پ ن2: بنده اصلا طنزنویس خوبی نیستم! با تمام وجود این را میگویم :|
پ ن3: این خاطره را عمو چندسال پیش برایمان تعریف کرد و شخص قهوهای شدۀ داستان رفیق شفیق وی میباشد:دی
پ ن4: اسامی مستعار است :]
موقت خواهد بود......برچسب : نویسنده : abaan1 بازدید : 135