بعد از یک ساعت کلنجار رفتن بینتیجه با قلم و دفتر و اکتفا کردن به تکبیت «هر بار تو خندیدی در من غزلی گل کرد/ یک لحظه نگاه تو زانوی مرا شُل کرد»، دفتر را پرت کردم روی میز (بله در همین حد بیاعصاب) و آمدم پشت سیستم. پوشۀ صد در صد دلخواه آهنگهای قدیمی را باز کردم. حمیرا و عارف و شهره و منصور و سپیده و شبپره و مهستی و هایده و کلا جمیع گذشتگان و درگذشتگان و زندگان آن زمانها شروعکردند به خواندن. همینطور که سامان زار میزد: «اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن» رفتم سراغ طراحی خانهای که فقط چهار درصدیها میتوانند صاحبش باشند؛ (این). لازم به ذکر است بنده هیچگونه تخصصی در زمینۀ طراحی و معماری و این مهندسبازیها ندارم و صرفا مینشینم برای خودم نقاشی سهبعدی میکشم و خیلی هم با این حرکتم عشق میکنم! :دی حالا هدف از نوشتن این پست چه بود؟ هیچ! فقط خواستم بگویم با وجود سردرد و حوصلۀ سر رفته و گرمای نفسگیر تابستان و برق ضعیفی که کفاف کولر را نمیدهد هم میشود لبخند زد. :)
موقت خواهد بود......برچسب : تابستان, نویسنده : abaan1 بازدید : 132